عباس نرفته بود که بماند….

نمایش خبر

……………………

روزنامه آرمان ملی

یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱

……………………

عباس نرفته بود که برود، آن هم اینطور غریبانه و جانسوز. عباس اساساً قصد رفتن نداشت. تمام صبوری و سماجتش را برای ماندن به کار گرفت اما عزم این سو برای راندنش جزم بود. می‌گفت هر بار که رادیو و تلویزیون آلمان می‌گوید «عباس معروفی نویسنده تبعیدی از ایران» دلم گُر می‌گیرد. از دبیرستان با هم بودیم. رفاقتی عمیق و شیرین و ماندنی که به قول خودش توپ هم نمی‌توانست پایه‌های آن را بلرزاند. سیدعباس معروفی را غربت و تنهایی از پا درآورد به‌رغم اینکه تلاش می‌کرد سرپا بماند اما موریانه‌ غربت از درون می‌خوردش و به سوی فرو ریختن می‌بردش. باسی جون صدایش می‌کردم. دوست داشتم این ترکیب را و خودش هم خیلی دوست داشت. به‌خاطر عزیزی که در کودکی او را به این اسم صدا کرده بود. من نقدا کاری به عرصه ادبیات و هنر و رمان و داستان و جایگاه او ندارم. چشم اشکبار به جای خالی یاری دبیرستانی دوخته‌ام که از مهر و عاطفه سرشار بود و آنقدر در حسرت بازگشت به وطن سوخت تا خاکستر شد. از این سو خیلی تلاش شد برای اینکه کُفرش را در بیاورند و علم کنند اما ریشه‌ باورهای او محکم‌تر از آن بود که هجمه‌ها و دسیسه‌ها بتواند از جا درشان بیاورد. آنچه اکنون با اوست همان باورهاست. خدا به جبران سختی‌های این جهان، آن جهانش را آباد کند و در پی‌سال‌ها غربت در اقامتگاه صدق نزد ملیک مقتدر قرار و استقرارش ببخشد.

درباره نویسنده: مهری محمدی

مطالب زیر را حتما بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *